دانلود کلیپ فیلم و آهنگ خفن موبایل دوربین مخفی جالب و .. شما می توانید در این وبلاگ کلیپ های جالبی رو مشاهده کنید و درصورت تمایل با نصب نرم افزار اینترنت دانلود منیجر اون ها رو دانلود کنید.
|
نرم افزار پخش مویرگی - پلاک خوان - گیت کنترل تردد ![]() ساله اش تکه سنگی برداشته و بر روی ماشین خط می اندازد. مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود. در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد. وقتی کودک پدر خود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید: پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟ مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین. و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود: ( دوستت دارم پدر ! ) روز بعد مرد خودکشی کرد. عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند. چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن. مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند. مراقب افکارت باش که گفتارت می شود. مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود. مراقب رفتارت باش که عادت می شود. مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود. مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود [ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:52 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
نویسنده:احمد شیخی .. ولی انگارصدامونشنیدبود،جواب نداد،دوباره سلام کردم،همینطورکه پتوروی صورتش بود،باصدای ضعیفی جواب داد:سلام دلم یهوریخت پائین!یه لحظه باخودم گفتم:خدای من!چراتوی این حال باید ...،!! پرسیدم:بهتری؟کمی پتوروازروصورتش کشیدکنار،گفت:ممنون. اعتمادبه نفس بیشتری پیداکردم وبازگفتم:واقعا متاسفم...!!! انگارمیخواست نزاره حرفاموادامه بدم! کاملا روی صورتش رو کنارزد،باصدای بغض آلودی گفت:خواهش میکنم دیگه اینجانیا،سراغ منوهم نگیر،خواهش میکنم برو بزاراحتت کنم نمیخوام ببینمت !وباز روی صورتش روکشید انگاردنبال بهونه میگشتم!شایدم دنبال همین حرف...!!آخه دکترا گفته بودن دوسه تاعمل باید روی صورتش انجام بشه تازه به شکل اولش هم که نمیشه...!!! دلم براش سوخت!امانمیدونستم چکارکنم.بااون حرفی که زد،یه حسی بهم دست داد،که مثلا اون خودش منونمیخواد!! میدونستم برا چی میگه،اما...دیگه باید میومدم بیرون وقت ملاقات هم تموم شده بود.صداموبلندترکردم وگفتم:انشاءالله زود خوب میشی،کاری نداری من باید برم جوابی نشنیدم.اومدم بیرون اماپکربودم. بعدازخداحافظی ازخونوادش وقتی ازبیمارستان اومدیم بیرون،همراه بابااینانرفتم خونه. توی فکربودم وبی هدف میرفتم،تااینکه متوجه شدم دارم توی پارک قدم میزنم .حال خوبی نداشتم. شده بودم مثله توی این فیلما!توی سرم هی صداهای عجیب غریب میومد.نمیدونم صدای ،نفس،وجدان،شیطان! هرکدوم یه چیزی میگفتن... نشستم روی نیمکت پارک.نفهمیدم کی خوابم برده. یه چیزی محکم خورد توی سرم.توی خواب انگارپسربچه ای به شدت باتوپش زده بود توی سرم...یهودادزدم:آآآآخ... ومادرم روبالای سرم دیدم که می"گفت:سعید چیه مادر؟داشتی خواب میدیدی.........!!!!!خیس عرق شده بودم...
سلام دوستان.بااجازه آقای مدیر،به نقل ازیکی ازمخاطبان جسور،عجول ،شیطون وباهوش!!!وبلاگ...باتشکر [ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:52 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
نویسنده:احمد
عاشق میشم! ... توبه میکنم
هُوَ او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن. خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/؟؟؟) [ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:52 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
نویسنده:احمد ![]() همین که اتوبوس ایستاد به سرعت از اتوبوس پرید پایین. خودشو به سرعت به درب ورودی مسجد رسوند. یکی از بچهها به شوخی گفت: "بابا یکی جلو اینو بگیره! اگه ولش کنیم از دیوار مسجد بالا میره و گنبد رو میذاره توی جیبشا؛ اون وقت دیگه ما ... "؛ انگار داشت دنبال چیزی میگشت.به طرف چاه عریضه به راه افتادیم.چیزی نداشت که توی چاه بندازه. همون اطراف یه جایی روی زمین پیدا کرد و نشستیم. از اونجا میشد گنبد رو به راحتی تماشا کرد. این قدر محو تماشا بود که اصلا یادش رفته بود که کیه و کجا هست!!! ازش پرسیدم: "اگه برای فرج آقا از خودش کمک بخوایم یعنی اون واسطه میشه تا دعای ما به عرش برسه؟" سری تکون داد و گفت: "نمیدونم". توی دلش پر از غم و غصه بود اما نمیخواست من بویی ببرم به خاطر همین از بچههایی حرف میزد که سال قبل با هم بودن و حالا به هر دلیلی اینجا نیستن. اسم تک تک دوستاشو برای آقا آورد. برای همهی دوستاش از آقا چیزای خوب خواست. پرسید: "چرا این گنبد فیروزهای کبوتر نداره؟ حتی بقیع با اینکه گنبد نداره ولی کبوتر داره. اصلا همهی گنبدا کبوتر دارن." جواب دادم: "آخه این گنبد تنها گنبدیه که واسه یه امام زندهاس." همون موقع یه صدا توی گوشم زمزمه کرد: "پس شماها اینجا چه کارهاید؟!!!" زیر لب زمزمه کرد: ای منتظر غمگین مباش، قدری تحمل بیشتر گردی بپاشد در افق گویا سواری می رسد ![]() وتنها به امید وصال توست که زنده ایم........ یا مهدی ادرکنی [ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:52 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،و با نبودن، چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و، با او، عدم،و عدم گوش نداشت ... و حرفهایی هست برای نگفتن! در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با نبودن، چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و، با او، عدم، و عدم گوش نداشت، حرفهایی هست برای گفتن، که اگر گوشی نبود، نمی گوییم، و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند. حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند، و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد، حرفهای بیتاب و طاقت فرسا، که همچون زبانه های بیقرار آتشند، و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند، کلماتی که پاره های بودن آدمی اند... اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند... و ... کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته می شوند... در صمیم وجدان او، آرام می گیرند. و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند، واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند. و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت، که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد. و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟ هرکسی گمشده ای دارد، و خدا گمشده ای داشت. هرکسی دوتاست و خدا یکی بود. هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست. هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند. بدانگونه که احساسش می کنند، هست. انسان یک لفظ است، که بر زبان آشنا می گذرد، و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.. هرکسی کلمه ای است: که از عقیم ماندن می هراسد، و در خفقان جنین، خون می خورد، و کلمه مسیح است، و در آغاز، هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود. [ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:51 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
یکی از اهالی بومی مکزیک در ساحل قدم میزد و مدام خم میشد و چیزی را از زمین برمیداشت و به درون دریا پرتاب میکرد . وقتی به نزدیکش رسیدیم متوجه شدیم که او هر بار خم شدن یکی از ستاره های دریائی را که با امواج به ساحلدریا رانده شده اند ، از روی زمین برداشته و به درون دریا پرتاب میکند. کمی از کارش متحیر و سردرگم شدیم ، پرسییم : " میبخشید آقا ، شما اینجا مشغول چه کاری هستین ؟ " پاسخ داد : " دارم ستاره های دریائی را دوباره به دریا برمیگردانم ، میبنید که امواج دراین وقت از سال خیلی آرام هستند و همین امر باعث رانده شدنشان به سمت ساحل میشه ، اگر من این ستاره ها رو بدریا برنگردونم ، همشون بخاطر کمبود اکسیژن تلف میشن " یکی از دوستانمان با تعجب گفت : " اما هزاران ستاره دریائی اینجا وجود دارند که الان وضعشون به همین منواله ، و مسلما شما وقتش رو پیدا نمیکنین که همشون رو برگردونین ، تازه صدها ساحل دیگه هم در این کشوروجود داره که داره همین اتفاق درشون میفته !" بعدش ادامه داد : " فکر نمیکنین این کار شما فرقی به حال این موجودات نداره ؟ " مرد بومی لبخند زنان و در حالی که خم شده بود یکی دیگه از ستاره ها رو برمیداشت و اونو به سمت دریا پرتاپ میکرد پاسخ داد : " قطعا به حال این یکی که فرق میکنه ! " * * * مارتین لوتر کینگ میگه : " هر کسی میتونه بزرگ باشه .... زیرا هر کس استحقاق اینو داره که در خدمت همنوع خودش باشه ، برای خدمت نیاز به داشتن مدرک دانشگاهی نیست ، برای خدمت نیازی به مطابقت فعل و فاعل نیست . برای خدمت فقط نیاز به یک قلب مملو از بخشش است . روحی که از عشق زاده بشه . "
[ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:51 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
... و تو مرغ آواره، آن مرغ آواره ی کویر که از مرغدان روستاییان بگریخته ای، که در آسمان بی پناه کویر که از سقفش آتش می بارد و از کفش خاک بر می خیزد، بر بلند ترین شاخه ی آزاد و بی پیوند این درخت بنشستی سال ها پیش که دل من به عشق ایمان داشت تا که آن نغمه ی جانبخش تو از دور شنید اندر این مزرع آفت زده ی شوم حیات شاخ امیدی کاشت. چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من... که تو کی می خوانی؟... در دل این تک درخت سکوت، تک درخت خشک غرور آشیان بستی و آسمان بهت کویر خاموشم را از شور و فریاد آوازهای کودکانت، جوجگان نوپر نوپروازت پر کردی و سقف کوتاه این آسمان بیگانه با ما را از بالای سرم برداشتی و زمین تافته ی این کویر آتشناک را به باران های سحرگاهی شستی و خاک تیره ی اقلیم زندگانی را با مخمل سبز سزی پوشاندی و چه می توانم گفت که چه دیر کردی؟ چه می توانی دانست که چه کردی؟ تو پرم کردی تو لبریزم کردی تو آبادم کردی تو آزادم کردی، و من پر شدم و من لبریز شدم و من آباد شدم و من آزاد شدم و که می داند که سرزمین بایر درون یک روح چیست؟ و که می داند که کوزه ی خالی و غبار گرفته ی قلب یک سینه چیست؟ وکه می داند که شاهباز آسمانی پرواز در بند گرفتار یک تنهای محزون چیست؟ و که می تواند دانست که یک انسان چگونه پر می تواند شد؟ یک دل، آباد چگونه می تواند شد؟ یک گنج پنهانی از ویرانه های یک «بودن» ویران، چگونه می تواند پدیدار گشت؟ شریعتی
[ سه شنبه 88/11/20 ] [ 6:51 عصر ] [ کلیپ ساز ]
[ نظر ]
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |